دیگر به مشهد نرفتم. یک روز پسرعمه عیسی گفت: من خودم برات کار پیدا میکنم.
فکر نکنید پسرعمه عیسی سنش خیلی از من بیشتر بود. نه؛ مادرم موقعی که من را پابه ماه بوده، در همان زمستان۱۳۵۰ که میدانید وحشتناکترین زمستان ایران بوده است، اسمال را که نوزاد بوده، توی برف و بوران میبرد بهداری.
ظاهرا زمستان۱۳۵۰ دقیقا وقتی من به دنیا میآیم، وحشتناکترین زمستان کل تاریخ در ایران بوده است. پنج روز یک بند برف میبارد و ۴ هزار نفر در ایران کشته میشوند! من ششم بهمن به دنیا آمدم و آن برف در همان روزها شروع شد. همه این قصههای تونل در کوچهها و این حرفها مربوط به همان سال بوده است.
به همین دلیل، من بیشتر اوقات سرما خورده بودم. نصف بیشتر سال، دماغم آویزان بود و خل وفش میکردم. عادت کرده بودم با کف دستم، دماغم را بکشم بالا؛ برای همین نوک دماغم بیشتر اوقات سیاه بود.
اما چرا عیسی آن قدر خودساخته بود؟ به هرحال آخرش بازهم پسرعمه عیسی وارد شد و گفت: اصلا غصه نخور! خودم برات کار پیدا میکنم.
همان شب آمد خانه مان و گفت: از فردا میری فیلترسازی.
یک فیلترسازی در ویلاشهر بود. (تو ملک آقای جمشیدی عنبران. با توان فیلتر فرق میکرد.)
کارم آنجا خوب بود. بماند که هفتهای یک بار انگشتم میرفت زیر قیچی و من مشتری همیشگی بیمارستان شریعتی بودم.
یک روز پسرعمه، مرا دید و گفت: از کارت راضی هستی؟
- بله، فقط وقتی همه میرند خونه، من باید تمام کارگاه رو جارو کنم. بعضی وقتا تا نصف شب طول میکشه.
- حلش میکنم. نگران نباش!
غروب فردا که داشتم جارو میکردم، یک لحظه رفتم دم در، دیدم یکی از صاحب کارها دارد با پسرعمه صحبت میکند. حالا اینها هیکلی و درشت بودند و پسرعمه، ریزه پیزه و کوچولو. صاحب کار من، دستش را به پشتش گره زده و خم شده بود و داشت با اسمال صحبت میکرد. عیسی هم با انگشت داشت صاحب کارم را تهدید میکرد.
خلاصه سریع آمدم سر کار جارو کشیدن کارگاه. بعد از چند دقیقه، صاحب کارم آمد داخل کارگاه و من را فی الفور اخراج کرد. من با چشمان اشکبار رفتم پیش پسرعمه. گفت: ولشون کن، اصلا ناراحت نباش! فردا خودم میبرمت سر کار.
فردا با پسرعمه رفتم گلخانه هاشم آقا. پسرعمه آنجا کار میکرد. من هم شدم کارگر گلخانه. مدت زیادی در گلخانه هاشم آقا کار کردم. هاشم آقا یک کارگر افغانستانی داشت به نام مش قاسم. او خیلی میفهمید. مثل بلبل انگلیسی صحبت میکرد و شخصیت عجیبی داشت. بعدها شایع شد مش قاسم (حالا با آن اسمی که ما ازش میشناختیم) وزیر کشاورزی افغانستان در دوران نجیب ا... بوده است.
در این دو سال، اوایل مهر فقط گریه میکردم. وقتی میدیدم بچهها با چه ذوقی میروند مدرسه، اشکم درمی آمد. ته دالان طاحونچیها توی کوچه آسیا، یک خانه بود که قبلا متعلق به خانواده عربیان بود.
به تازگی آقای مسعود شریفی، خانه را خریده بود. من مسعودآقا را نمیشناختم؛ هرچند قوم وخویش ما بود، زیاد ندیده بودمش. یک شب در کوچه من را دید و گفت: آقای رفیعا! چرا مدرسه نمیای؟
- من ترک تحصیل کردم.
لب پایینش را طبق عادت گاز گرفت و گفت: این چه حرفیه؟ ترک تحصیل چیه؟ همین فردا میای مدرسه.
این حرف مسعودآقا انگار یک تلنگر بزرگ توی زندگی ام بود. انگار منتظر همین حرف بودم. فردا رفتم مدرسه. البته اوایل به صورت مستمع آزاد سر کلاسها شرکت میکردم. دیگر آن آدم قبلی نبودم. درس خواندن برایم یک آرمان بود. مدرسه را دوست داشتم. صبح تا شب کتاب دستم بود. من برگشته بودم مدرسه، اما نه مثل قبل. عوض شده بودم. آدم دیگری شده بودم و این بازگشت را مدیون مسعودآقا شریفی بودم که به جای آقای کریمی، مدیر آموزشگاه محمدباقر صدر شده بود.